Friday, April 20, 2007


قسم خوردم بر تو من اي عشق
 اخبار روز: www.akhbar-rooz.com آدينه ٣۱ فروردين ۱٣٨۶ - ۲۰ آوريل ۲۰۰۷ باد در گورستان بي نام و نشان با نام و نشانانمان مي وزد. ساعت ۱۰ صبح با سعيد و پيمان و عموناصر نازنينمان به قطعه ي ۳۳ "بهشت زهرا" رسيده ايم. بچه ها هستند. بخش بزرگي از قطعه ي ۳۳ با شاخه هاي گل سرخ آذين مي شود. نام و نام و نام. و در کنار سنگ مزارهاي مشخص، گورهاي پر شماره ي سيماني بي سنگ. بيش از سه دهه، هنوز کس و کاري جراتي يا که مجالي نيافته که بيايد و سنگي بياندازد. مزار بيژن است اينجا. آذين گل سرخش مي کنيم. اين پيرزن فرتوت با دست هاي لرزان کيست؟! سياه پوشيده، سياه تمام! ناصر در آغوشش مي فشارد سخت و اشک، دانه دانه دانه. او مادر هوشنگ و خسرو است! مادر ترگل ها! از اعضاي گروه آرمان خلق... در آغوش مي فشارمش و اشک، دستم را سخت گرفته است، مي گويد آمده ام تا هوشنگ هايم را ببينم، شيشه تيره ي عينک حسابي خيس شده است. مادر!... ناصر مي گويد مادر يادت هست فردايي را که هوشنگ را زدند، ريختند آنجا و... مادر ترگل ها در سبزي فروشي کار مي کرد. و آلونکي کنار بساط. ساواک تا پستوهاي آلونک خانواده تهيدست که يلاني چنين را پرورد تا که به کارزار شوند، بر هم ريخت و مادر ترگل ها... مادر مي گويد که دکتر آماده ام با همين تن ناتوان زير پرچم تو مشتم را گره کنم. پرچم مردم! و مادر مي لرزد در باد کم نفس فرورديني که خدا را مي خواهد گواهي دهد. بانويي با موي سفيد با واکر از راه مي رسد، مادر بيژن است اين؟ آن زن محکم و قاطع، آن استاد دانشگاه و کاردان زبان روسي، عضو سازمان زنان حزب توده ي ايران که دل و جرات هر چريک فدايي خلق ايران بود. ناصر مي گويد مادر جزني؟! چرا اينطور؟! چه مانده از تو مادر؟! سخت مي گريد و با واکر راه مي رود. گل بر مزار بيژن مي گذارد و يارانش. دست در دستش چند قدم راه مي رويم. دائي بيژن او را همراهي مي کند. با بچه ها در قطعه ي خدا مي چرخيم. ناصر بدنبال مزار علينقي آرش و عليرضا نابدل است، يک يک گل سرخ مي گذاريم و سنگ نوشته ها را مي خوانيم و بي شماره مزار بي سنگ، سيماني! محمدحنيف نژاد، سعيد محسن، ناصر صادق، پرويز حکمت جو، علي باکري، بيژن جزني، حسن ضياءظريفي، کاظم ذوالنوار، عزيز سرمدي، مشعوف (سعيد) کلانتري،ع باس سورکي، مصطفي جوان خوشدل، محمد چوپانزاده، احمد جليل افشار، مرضيه احمدي اسکويي و... بر مزار خسرو و کرامت و باز گل سرخ و باز عبور و باز سنگ و سنگ و سنگ و خاطره و نم، نمي از اشک در فروردين چاپار... با دست خاک ها را کنار مي زنيم. سنگ را خورد کرده اند ولي آرم سازمان را هنوز مي توان تشخيص داد. چريک فدايي خلق ، رفيق... گل سرخ و مزاري ديگر... و مي چرخيم و مي خنديم و مي گرييم و باد، باد، باد... هنوز کامل نرفته ايم که "برادران" از راه مي رسند و ناصر سرباز جوان شهرستاني را مي آورد و پيش از آنکه او سخن بگويد، ناصر با تحکم خاص خود به او مي گويد، برو! لباس پلنگي ات را درار و گل سرخ بگذار بر اين سنگ قبرها. اداي احترام کن به وطنت! پي جو مي شوند و مي گويند اينجا چرا جمع شده ايد؟ وقتي سرباز جوان که با بي سيم در ارتباط با بالاست و ناصر با قاطعيت هر چه تمام تر مي گويد ما وقت نداريم اينجا بايستيم و بگو اگر کاري با ما دارد، سريع بالاييت بيايد نزد من! سرباز جوان مي گويد آخر جمع شده ايد اينجا گل گذاشته ايد، هر جا جمع مي شوند مي خواهند يک کاري بکنند! بمب خنده مي ترکد و سرباز جوان هاج و واج. بدرود مي گوييم و مي رويم. قطعه ي ۳۳ "بهشت زهرا"، آوردگاه فرزندان خلق ايران!